سوگلی ها

راههای کسب درامد|اطلاعات رایگان|مطالب طنز|خبرهای جالب|مباحث داغ|اس ام اس|پزشکی| فال حافظ |هرچی بخوای

منوي اصلي

آرشيو موضوعي

آرشيو مطالب

لينکستان

ساعت

امکانات

آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 5
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 14
بازدید ماه : 989
بازدید کل : 18537
تعداد مطالب : 113
تعداد نظرات : 50
تعداد آنلاین : 1




زنها فرشته اند!!!


مطلب را در ادامه بخوانید


ادامه مطلب
نويسنده: حمزه تاريخ: دو شنبه 5 اسفند 1389برچسب:"زن"مرد"ماشین"خانم"سالم"مشروب"بطری", موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

دزد و عارف

مطلب را در ادامه مطلب بخوانید


ادامه مطلب
نويسنده: حمزه تاريخ: دو شنبه 12 اسفند 1389برچسب:"دزد"عارف"پیر"پتو"مرد"خانه"شهر"استاد", موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

راهزن و قديس


مطلب را در ادامه بخوانید


ادامه مطلب
نويسنده: حمزه تاريخ: دو شنبه 9 اسفند 1389برچسب:"راهزن"قدیس"غار"دهکده"پاسخ"جواب"گفت"پرسید"مهار", موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

ماجراي تاجر و روستائيان ميمون فروش

در زمان هاي قديم ، تاجري به روستايي که ميمون هاي زيادي در جنگل هاي حوالي آن وجود داشت رفت و خطاب به مردم روستا گفت:

من ميمون هاي اينجا را خريدارم و حاضرم به ازاي هر ميمون 10 دلار به فروشنده پرداخت کنم.

مردم روستا که جنگل مجاور روستايشان پر از ميمون بود خوشحال شدند و به راحتي معامله را قبول کردند.به نظر آنها قيمت بسيار منصفانه بود .

 در مدت کوتاهي بيش از هزار ميمون را گرفتند و هر ميموني را 10 دلار به آن تاجر فروختند.

فرداي آن روز مرد تاجر دوباره به روستا آمد و به روستائيان گفت:

هر ميمون را 20 دلار از شما مي خرم .

اين بار روستاييان دوباره زمين هاي کشاورزي خود را ترک کردند و تلاششان را براي گرفتن ميمون ها بکار گرفتند. اما ظاهرا تعداد ميمون هاي باقيمانده کمتر شده بود. در آن روز فقط 500 ميمون را گرفته و فروختند.

روز بعد مجددا آن مرد تاجر به روستا آمد و اين بار پيشنهاد 50 دلاري به ازاي هر ميمون را به ساکنان آن روستا داد. او به مردم گفت : امروز من در شهر کاري را بايد انجام دهم ولي معاون من اينجا مي ماند و به نمايندگي من ميمون ها را از شما مي خرد.

مردم روستا بسيار مشتاق شده بودند. هر ميمون 50 دلار ! اما مسئله اين بود که همه ميمون ها را آنها گرفته بودند و ديگر ميموني براي فروختن باقي نمانده بود !

روستائيان نزد معاون تاجر رفتند و ماجرا را به او گفتند . معاون بعد از کمي تامل خطاب به روستائيان گفت: اين ميمون ها را در قفس مي بينيد؟ من حاضرم آنها را به قيمت هر ميمون 35 دلار به شما بفروشم و زماني که تاجر برگشت شما مي توانيد آنها را به قيمت 50 دلار به او بفروشيد .

ظاهرا معامله ي پر منفعتي بنظر مي رسد ، ولي غافل از حيله اي که در آن نهفته است ...

بدين ترتيب مردم به خانه هايشان رفتند و هر چه پس انداز داشتند را براي خريد ميمون ها آوردند و هر ميمون را به مبلغ 35 دلار از معاون تاجر خريداري کردند .

بله . چشمتان روز بد نبيند ! از فردا مردم آن روستا ديگر نه آن مرد تاجر را ديدند و نه دستشان به آن معاون رسيد ! و تنها ميمون ها بودند که با از دست رفتن سرمايه ي روستائيان دوباره در آن روستا ساکن شدند ...

نتيجه اخلاقي : سرمايه هاي ملي خود را ارزان نفروشيد!



منبع: مجله اينترنتي سوتک

نويسنده: حمزه تاريخ: دو شنبه 7 اسفند 1389برچسب:"تاجر"روستا"میمون"دلار"جنگل", موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

راز خوشبختي

زن وشوهري بيش از 60 سال بايکديگر زندگي مشترک داشتند. آنها همه چيز را به طور مساوي بين خود تقسيم کرده بودند. در مورد همه چيز باهم صحبت مي کردند و هيچ چيز را از يکديگر پنهان نمي کردند مگر يک چيز:
يک جعبه کفش در بالاي کمد پيرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند و در مورد آن هم چيزي نپرسد. در همه اين سالها پيرمرد آن را ناديده گرفته بود اما بالاخره يک روز پيرزن به بستر بيماري افتاد و پزشکان از او قطع اميد کردند. در حالي که با يکديگر امور باقي را رفع و رجوع مي کردند پير مرد جعبه کفش را آورد و نزد همسرش برد.
پيرزن تصديق کرد که وقت آن رسيده است که همه چيز را در مورد جعبه به شوهرش بگويد. پس از او خواست تا در جعبه را باز کند. وقتي پيرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتني و مقداري پول به مبلغ 95 هزار دلار پيدا کرد پيرمرد دراين باره از همسرش سوال نمود.
پيرزن گفت :
هنگامي که ما قول و قرار ازدواج گذاشتيم مادربزرگم به من گفت که راز خوشبختي زندگي مشترک در اين است که هيچ وقت مشاجره نکنيد او به من گفت که هروقت از دست تو عصباني شدم ساکت بمانم و يک عروسک ببافم.
پيرمرد به شدت تحت تاثير قرار گرفت و سعي کرد اشک هايش سرازير نشود فقط دو عروسک در جعبه بود پس همسرش فقط دو بار در طول زندگي مشترکشان از دست او رنجيده بود از اين بابت در دلش شادمان شد پس رو به همسرش کرد و گفت:                                                                                                                                                     اين همه پول چطور؟پس اينها ازکجا آمده؟


پيرزن در پاسخ گفت : آه عزيزم اين پولي است که از فروش عروسک ها به دست آورده ام!

نويسنده: حمزه تاريخ: دو شنبه 4 اسفند 1389برچسب:"زن"مرد"شوهر"پیر"همسر"مشترک"عروسک", موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

داستانک خواندنی مدیر ارشد

مردی به یک مغازه فروش حیوانات رفت و درخواست یک طوطی کرد.
صاحب فروشگاه به سه طوطی خوش چهره اشاره کرد و گفت: طوطی سمت چپ ۵۰۰ دلار است.
مشتری: چرا این طوطی اینقدر گران است؟
صاحب فروشگاه: این طوطی توانایی انجام تحقیقات علمی و فنی دارد.
مشتری: قیمت طوطی وسطی چقدر است؟‌
صاحب فروشگاه: …

طوطی وسطی ۱۰۰۰ دلار است. برای اینکه این طوطی هر کاری را که سایر طوطی ها انجام می دهند، انجام داده و علاوه بر این توانایی نوشتن مقاله ای که در هر مسابقه ای پیروز شود را نیز دارد.
و سرانجام مشتری از طوطی سوم پرسیده و صاحب فروشگاه گفت: ۴۰۰۰ دلار !
مشتری: این طوطی چه کاری می تواند انجام دهد؟
صاحب فروشگاه جواب داد: صادقانه بگویم من چیز خاصی از این طوطی ندیدم ولی دو طوطی دیگر او را مدیر ارشد صدا می زنند!


(منبع:فان پاتوق)

نويسنده: حمزه تاريخ: جمعه 8 بهمن 1389برچسب:"طوطی"مدیر ارشد"دلار", موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

اين اولين بارته!

روزي يک زوج، بيست و پنجمين سالگرد ازداوجشان را جشن گرفتند. آنها در شهر مشهور شده بودند به خاطر اينکه در طول ?? سال حتي کوچکترين اختلافي با هم نداشتند.

تو اين مراسم سردبيرهاي روزنامه هاي محلي هم جمع شده بودند تا علت مشهور بودنشون (راز خوشبختيشون) رو بفهمند.

سردبير ميگه: آقا واقعا باور کردني نيست؟ يه همچين چيزي چطور ممکنه؟

شوهره روزاي ماه عسل رو بياد مياره و ميگه: بعد از ازدواج براي ماه عسل به شميلا رفتيم، اونجا براي اسب سواري، هر دو، دو تا اسب مختلف انتخاب کرديم. اسبي که من انتخاب کرده بودم خيلي خوب بود، ولي اسب همسرم به نظر يه کم سرکش بود.

سر راهمون اون اسب ناگهان پريد و همسرم رو زمين انداخت! همسرم خودشو جمع و جور کرد و به پشت اسب زد و گفت: “اين بار اولته” . دوباره سوار اسب شد و  به راه افتاد. بعد يه مدتي دوباره همون اتفاق افتاد. اين بار همسرم نگاهي با آرامش به اسب انداخت و گفت: “اين دومين بارت”.  بعد بازم راه افتاديم.

وقتي که اسب براي سومين بار همسرم رو انداخت، خيلي با آرامش تفنگشو از کيف برداشت و با آرامش شليک کرد و اونو کشت!

سر همسرم داد کشيدم و گفتم :”چيکار کردي رواني؟ حيوون بيچاره رو کشتي! ديوونه شدي؟”

يه نگاهي به من کرد و گفت: “اين بار اولته” !!!


mahstar.com

نويسنده: حمزه تاريخ: دو شنبه 4 بهمن 1389برچسب:"سردبیر"همسرم"اسب"تفنگ"بار", موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید دليل نامگذاري اين وبلاگ به نام سوگلي ها اين است که ما بهترين ها و سوگلي هاي دنياي اينترنت را جدا ساخته ودر اين وبلاگ براي شما گرد آورده ايم سعي ما بر اين است تا هر روز با چند مطلب جديد در خدمت شما دوستان عزيز باشيم .اميدوارم ساعات خوشي را در سوگلي ها سپري کنيد.

نويسندگان

لينکهاي روزانه

جستجوي مطالب

طراح قالب
« كسب درآمد از فروتل »
دوستانتان را به يك شغل پردرآمد و آسان دعوت كنيد : « جزئيات »
Email:

© All Rights Reserved to sogoliha.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com

تبلیغات پیامکی